پیدایش کردم - آرامش عاشقانه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آرشیو وبلاگ

پیدایش کردم

گاهی اوقات در زندگی راه هایی را انتخاب می کنیم که زیبا و جذاب است،ولی شاید آینده ی خوبی را برایمان نوازد.احساسات چیزهای عجیبی هستند و گاهی عجیب تر نیز می شوند.او یکی از بهترین دوستان من بود.در دوران راهنمایی با او آشنا شدم.نامش وحید بود. او با استعداد و درس خوان بود.سال دوم راهنمایی بودیم.مثل هر روز در حیاط مدرسه با او قدم می زدم.خیلی گرفته بنظر می رسید.مشکلش را پرسیدم.سکوت معنا داری کرد و گفت:پیدا کردم،پیدایش کردم.با لحنی کنجکاوانه پرسیدم:کی؟چی؟گفت:من عاشق شدم!!! گفتم:عاشق کی؟چطوری؟ او با اشتیاق فراوانی گفت:دو کوچه پایین تر از مدرسه که می آمدم در را دختری را دیدم و فهمیدم عاشقش هستم.با خنده گفتم:این یک احساس زود گذر است و بهتر است راجبش فکر نکنی. او نگاهی ناامیدانه به من کرد و با عصبانیت به سمت کلاس رفت.آن زنگ،زنگ فارسی بود.معلم که وارد کلاس شد بر روی تخته نوشت:عشق!!! و نصف بچه ها زیر گریه زدند. معلم، تازه فهمید که با چه لشکر شکست خورده ای رو به رو است!! او شروع به صحبت کرد:بچه ها خوب به حرفهایم گوش کنید.در سنی که شما هستید انسان عشق را احساس می کند ولی درک نه...البته گاهی هوس را با عشق اشتباه می گیرم.متاسفانه، تصمیمات ما احساسی است تا عاقلانه...او سه نفر که بغض وا شده ی آن ها بسته نشده بود را به پای تخته آورد. از نفر اول دلیل گریه اش را پرسید. او گفت:من عاشق کسی بودم و با او رابطه ی دوستی باز کردم ولی بعد از مدتی او من را رها کرد و حالا بیشتر از هر کسی از او متنفرم. معلم به او گفت:مگر نگفتی عاشقش بودی حالا چطور می توانی از او متنفر باشی؟او حرفی نزد و بر روی صندلی اش نشست.نفر دوم جلو آمد و گفت:من عاشق او هستم ولی او چنین احساسی ندارد...معلم گفت:پس بهتر نیست دیگر فکرش را نکنی. او بغضش بیشتر شد و با گریه بر سر جایش نشست.نفر سوم بنظر آرام شده بود و گفت:من عاشق خدا هستم.گریه ام برای این بود که کاری انجام بدهم و باعث جدایی خودم از او بشوم ولی مثل همیشه خدا آرامش کرد. او اینک با خنده ی روی لبش به سمت صندلی اش برگشت. معلم گفت: اگر تمام شب را برای دیدن خورشید گریه کنید، لذت دیدن ستاره ها را از دست می دهید.عشق همان‌قدر که انسان را می سازد،انسان را از بین می برد.عشقی که باعث پیشرفت و سر به راهی انسان شود؛عشق است.ما هر سال افکار و معیار های متفاوتی داریم. نمی توان بر پایداری عشقمان اعتماد داشته باشیم.بدانید هدف مهم تر از نیاز است.اینکه در این شرایط خود را درگیر احساسات کنیم نوعی فریاد بی صداست.ما صدای ناراحتی روحمان را نمی شنویم.انگار فریادی که روح بر سر ما می کشد اثری بر ما ندارد و به نوعی بی صداست.معلم دیگر حرفی نزد و کلاس را ترک کرد. او امیدوار بود حرفهایش بروی کسانی که احساساتشان بر عقلشان تسلط داشت،تاثیری داشته باشد.وحید بعد از آن حرف ها، هر دختری که می دیدید عاشقش می شد.روزی به سمتم آمد و گفت:این دیگر آخریش هست. پیدایش کردم.با لحنی معنی دار گفتم:امیدوارم! خلاصه حرف های روزانه او این جمله بود:پیدایش کردم. او روزی صد بار عاشق می شد.خیانت های پیاپی او را روز به روز افسرده تر می کرد.به هر کجای او که دست می گذاشتی پر از درگیری های عاطفی، شکسته‌ روحی و غم بود.محبت نرم او به تنفری سخت تبدیل شده بود.او به زمان احتیاج داشت.سال ها گذشت و ما هم با هم وار دانشگاه شدیم.وحید کمی بهتر از سالهای پیش شده بود. یک روز فرصتی پیدا کردم در مورد گذشته با او سخن بگویم.در هنگام مرور گذشته اش تازه فهمید چقدر نادانی کرده و احساسی تصمیم گرفته بود. خیلی جالب بود،فکر گریه های دیروز او را به خنده وا می داشت. او گفت: باورت می شود،  الان حتی اسم هایمان را هم به یاد نمی آورم. با لحنی تمسخر آمیز گفتم:آن همه عشق و عاشقی ها چی شد؟! او لبخندی زد و گفت:انگار من عاشق نبوده ام، فکر می کردم عاشقم! دوست داشتن واقعی تمام نمی شود،اگر تمام شد واقعی نبوده است. در نوجوانی هم می توان بزرگ فکر کرد،  عاقلانه تصمیم گرفت. گاهی هم می توان به اولین فردی که احساسات ما را شعله ور کرد نام <پیدایش کردم>بگذاریم. آنچه سرنوشت ما را تعیین می کند، شرایط زندگیمان نیست،  بلکه تصمیم های ماست.....لطفاً بنده را از نظراتتان بی بهره نذارید....متشکرم




تاریخ : جمعه 96/4/30 | 2:25 عصر | نویسنده : امیرحسین ضیایی فر | نظر

  • paper | وب وی آی پی دانلود | وب مای نیمباز
  • وب خبرهای جدید در راه است | وب عصر آدینه