آرامش عاشقانه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آرشیو وبلاگ

ضمیر زندگی

نمیدانم دقیقاً کجای ذهن بیمارم پیدا شدی، که در دنیایم گمت کردم ؛ یا کدام کوچه ی سقوط، دستان عشقت را گرفتم که باید در خیابان سرنوشت رهایش کنم.می نویسم چون می خواهم در نوشته هایم داستان زندگی ام را پیدا کنم؛ چون می خواهم آرامش اکنون را تقدیم گذشته ی تلخ کنم و ندا دهم: ساحل محبت، کشتی طوفان زده را خواب و ناخدایی قهرمان را بیدار کرد... نمیخواهم قصه ی آفتاب و مهتاب را برایت بگویم؛ چون آفتاب تویی و مهتاب خیالت...نمیخواهم فراموشت کنم چون دریای طوفان، ساحل آرامشش را فراموش نمی کند...نمی خواهم تماشایت کنم ؛چون تو خود حیا را به من آموختی....نمیخواهم ظاهرت کنارم باشد چون باطن خیالت کافی ست... نمی خواهم داستان نجاتم را کسی بداند ؛چون حسادت هایشان عذابی ست... نمی خواهم با حصرت گذشته زندگی کنم ؛چون آرامش اکنون، معنای زندگی ست... نمیخواهم در بازی زندگی دست از تلاش بردارم ؛چون تلاش نکردن مقدمه ی شکست در بازیست... وجود تو بیشتر از شش حرف کنار هم معنا دارد. من مدیونم به وجود تو...مدیونم چون رنگ محبتت رنگ پریدگی زندگی را از یادم برد.چون وجود تو،  وجود گناه را از بین برد. میدانی شاید وجود تو هیچگاه نداند چه کمکی به من کرد. شاید هیچگاه این نوشته ها را نخواند،  ولی از خدایی که آگاه به همه است؛ بهترین ها را برایت خواستم،  چون وجودت بهترین ها را برایم آورد. پس وجودت را_و_ج_و_د_ت_و_نخوان ؛ چون هر حرفش دنیای فردی را معنا می کند...من محبت را با فرو بستن چشمانم به رویت معنا کردم. گاهی که شمشیر گناه وجودم را نشانه می گیرد ؛ خیالت را سپر قرار می دهم. اکنون می خواهم تو را معنی کنم. تو بیش از یک ضمیر معنا داری. تو مدال نجات را به گردنم انداختی. تو آرامم کردی. تو رفتی و دنیای پر معنا را آوردی. تو ضمیر تمام زندگیم شدی... من با دنبال کردن ردپایت از بن بست زندگی بیرون آمدم. اکنون من و ماشین دلم تعمیر شده ایم.  پیچ ضمیرم را گم کرده بودم ؛ و من پیدایت کردم ضمیر زندگی....




تاریخ : یکشنبه 96/5/1 | 5:49 عصر | نویسنده : امیرحسین ضیایی فر | نظر

پرواز بدون بال

آن زمانی که خورشید امید،در آسمان دلت غروب می کند؛و منتظر طلوع دوباره اش نیستی.این زمان است که بال های پروازت را از دست داده ای.چشمانم بسته شده. گرمای دلم که از غم حرف می زند؛ امانم را بریده است.فکر من مدتهاست از خستگی خوابش برده و گاهی که بیدار می شود؛ جز ناامیدی چیزی به چشمانش نمی خورد.هنگامی که در انباری خاک خورده ی ذهنم پی خوشبختی می گردم؛ فراموش کرده ام که خوشبختی را دور نریخته ام ؛ بلکه گم کرده ام. هنگامی که کوهی از ناامیدی بر دلم ریزش می کند و درختان با ریختن برگ هایشان با من گریه می کنند. آسمان دل همه آبی است ولی آسمان شطرنجی دلم،  خیلی وقت است که کیش و مات سیاه شده. با خود می گویید: افسردگی دوست چند ساله است ؛ اما من افسردگی را دشمن میدانم.این بال های شکسته ام هستند که اجازه فرار از این دنیا را به من نمی دهند. این همان لحظه ای است که دیگران را می بینم، ولی نمی شنوم.نوعی کمای درونی است.واضح تر می گویم:من سالهاست که کوچه های امید را دنبال می کنم ولی باز به بن بست ناامیدی می رسم.دنیا من را می بیند ولی من دنیایی نمی بینم. آنچه این وجود از درون افتاده را استوار نگه داشته همین نوشته ها و وجودی به نام خدا بوده.من از درون عصبانی و بدحالم ولی در بین دیگران نه،  گریه می کنم اما در جمع می خندم.  گاهی نیز پیش می آید خنده هایم را نذر گریه نکردن می کنم. اکنون فقط می خواهم پر می کشم از دنیای ناامیدی به امید؛ پرواز بدون بال...من با دستی پر از اراده،  با فکری صبور، با پاهایی با انگیزه و با چشمانش باز می خواهم پرواز کنم. همین کافیست...بال های پروازم،  امید نام دارد که سالهاست آن ها را از دست دادم. ولی دستانم اراده ی پرواز دارد.  اکنون سعی دارم پرواز کنم. آرام جلو می روم ؛ ناگهان زیر پاهایم خالی می شود و باز به همان دنیا در حال برگشت هستم. بال های امیدم از گوشه و کنار به من،رسیدند.  من پر گشودم. به دنیای ناامیدی پشت کردم.  وارد جهانی دیگر شدم.دنیای امید برای برگشت من دو بال فرستاده بود. من خوشبختی و امید را پیدا کردم اما نه در انباری ذهنم...صبح شده بود. خورشید امید باز طلوع کرد.  مقصر من بودم که تمام شب را برای دیدن خورشید گریه کردم. می دانستم خورشید امید ؛ به سویم پرواز می کند؛ حتی بدون بال...




تاریخ : یکشنبه 96/5/1 | 12:36 عصر | نویسنده : امیرحسین ضیایی فر | نظر

پیدایش کردم

گاهی اوقات در زندگی راه هایی را انتخاب می کنیم که زیبا و جذاب است،ولی شاید آینده ی خوبی را برایمان نوازد.احساسات چیزهای عجیبی هستند و گاهی عجیب تر نیز می شوند.او یکی از بهترین دوستان من بود.در دوران راهنمایی با او آشنا شدم.نامش وحید بود. او با استعداد و درس خوان بود.سال دوم راهنمایی بودیم.مثل هر روز در حیاط مدرسه با او قدم می زدم.خیلی گرفته بنظر می رسید.مشکلش را پرسیدم.سکوت معنا داری کرد و گفت:پیدا کردم،پیدایش کردم.با لحنی کنجکاوانه پرسیدم:کی؟چی؟گفت:من عاشق شدم!!! گفتم:عاشق کی؟چطوری؟ او با اشتیاق فراوانی گفت:دو کوچه پایین تر از مدرسه که می آمدم در را دختری را دیدم و فهمیدم عاشقش هستم.با خنده گفتم:این یک احساس زود گذر است و بهتر است راجبش فکر نکنی. او نگاهی ناامیدانه به من کرد و با عصبانیت به سمت کلاس رفت.آن زنگ،زنگ فارسی بود.معلم که وارد کلاس شد بر روی تخته نوشت:عشق!!! و نصف بچه ها زیر گریه زدند. معلم، تازه فهمید که با چه لشکر شکست خورده ای رو به رو است!! او شروع به صحبت کرد:بچه ها خوب به حرفهایم گوش کنید.در سنی که شما هستید انسان عشق را احساس می کند ولی درک نه...البته گاهی هوس را با عشق اشتباه می گیرم.متاسفانه، تصمیمات ما احساسی است تا عاقلانه...او سه نفر که بغض وا شده ی آن ها بسته نشده بود را به پای تخته آورد. از نفر اول دلیل گریه اش را پرسید. او گفت:من عاشق کسی بودم و با او رابطه ی دوستی باز کردم ولی بعد از مدتی او من را رها کرد و حالا بیشتر از هر کسی از او متنفرم. معلم به او گفت:مگر نگفتی عاشقش بودی حالا چطور می توانی از او متنفر باشی؟او حرفی نزد و بر روی صندلی اش نشست.نفر دوم جلو آمد و گفت:من عاشق او هستم ولی او چنین احساسی ندارد...معلم گفت:پس بهتر نیست دیگر فکرش را نکنی. او بغضش بیشتر شد و با گریه بر سر جایش نشست.نفر سوم بنظر آرام شده بود و گفت:من عاشق خدا هستم.گریه ام برای این بود که کاری انجام بدهم و باعث جدایی خودم از او بشوم ولی مثل همیشه خدا آرامش کرد. او اینک با خنده ی روی لبش به سمت صندلی اش برگشت. معلم گفت: اگر تمام شب را برای دیدن خورشید گریه کنید، لذت دیدن ستاره ها را از دست می دهید.عشق همان‌قدر که انسان را می سازد،انسان را از بین می برد.عشقی که باعث پیشرفت و سر به راهی انسان شود؛عشق است.ما هر سال افکار و معیار های متفاوتی داریم. نمی توان بر پایداری عشقمان اعتماد داشته باشیم.بدانید هدف مهم تر از نیاز است.اینکه در این شرایط خود را درگیر احساسات کنیم نوعی فریاد بی صداست.ما صدای ناراحتی روحمان را نمی شنویم.انگار فریادی که روح بر سر ما می کشد اثری بر ما ندارد و به نوعی بی صداست.معلم دیگر حرفی نزد و کلاس را ترک کرد. او امیدوار بود حرفهایش بروی کسانی که احساساتشان بر عقلشان تسلط داشت،تاثیری داشته باشد.وحید بعد از آن حرف ها، هر دختری که می دیدید عاشقش می شد.روزی به سمتم آمد و گفت:این دیگر آخریش هست. پیدایش کردم.با لحنی معنی دار گفتم:امیدوارم! خلاصه حرف های روزانه او این جمله بود:پیدایش کردم. او روزی صد بار عاشق می شد.خیانت های پیاپی او را روز به روز افسرده تر می کرد.به هر کجای او که دست می گذاشتی پر از درگیری های عاطفی، شکسته‌ روحی و غم بود.محبت نرم او به تنفری سخت تبدیل شده بود.او به زمان احتیاج داشت.سال ها گذشت و ما هم با هم وار دانشگاه شدیم.وحید کمی بهتر از سالهای پیش شده بود. یک روز فرصتی پیدا کردم در مورد گذشته با او سخن بگویم.در هنگام مرور گذشته اش تازه فهمید چقدر نادانی کرده و احساسی تصمیم گرفته بود. خیلی جالب بود،فکر گریه های دیروز او را به خنده وا می داشت. او گفت: باورت می شود،  الان حتی اسم هایمان را هم به یاد نمی آورم. با لحنی تمسخر آمیز گفتم:آن همه عشق و عاشقی ها چی شد؟! او لبخندی زد و گفت:انگار من عاشق نبوده ام، فکر می کردم عاشقم! دوست داشتن واقعی تمام نمی شود،اگر تمام شد واقعی نبوده است. در نوجوانی هم می توان بزرگ فکر کرد،  عاقلانه تصمیم گرفت. گاهی هم می توان به اولین فردی که احساسات ما را شعله ور کرد نام <پیدایش کردم>بگذاریم. آنچه سرنوشت ما را تعیین می کند، شرایط زندگیمان نیست،  بلکه تصمیم های ماست.....لطفاً بنده را از نظراتتان بی بهره نذارید....متشکرم




تاریخ : جمعه 96/4/30 | 2:25 عصر | نویسنده : امیرحسین ضیایی فر | نظر
       

  • paper | وب وی آی پی دانلود | وب مای نیمباز
  • وب خبرهای جدید در راه است | وب عصر آدینه